عطیه نویسنده و مجری یک برنامه خانوادگی رادیو است. او هر روز به سؤالات شنوندگان این برنامه پاسخ میدهد و به آنها توصیه میکند با همسرشان چگونه باشند تا زندگی زناشویی بهتری داشته باشند. او بیمار است و دکترها به او گفته اند تنها چهار ماه دیگر زنده است و دو ماه هم از این چهار ماه گذشته و راضی به عمل جراحی هم نمی شود. به پیشنهاد همسرش، آنها برای زیارت به شهر مشهد میروند . اما او افسرده و درگیر مناسبات خود و همسرش است تا اینکه در حرم به دختری برمیخورد که مادرش را گم کرده. عطیه دخترک را به قسمت گم شدگان میسپرد اما دوباره پس میگیرد. آرامش می کند. برایش غذا میخرد. کفش و لباس نو تهیه میکند و در نهایت به وقت بیماری کودک، خطر متهم شدن به دزدی را به جان میخرد و به فوریت های پزشکی حرم مراجعه مینماید. عطیه ای که شاید به خاطر نزدیکی به مرگ قدری ارتباطش با خدا کم رنگ شده و هر بار که میخواهد به زیارت برود، با ذهنی آشفته توانایی این کار را در خود نمی بیند، پس از کمک به دخترک مشتاقانه به زیارت میشتابد.